معرفی وبلاگ
زنده نگه داشتن نام و یاد شهداء کمتر از شهادت نیست. (مقام معظم رهبری)
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 869378
تعداد نوشته ها : 945
تعداد نظرات : 33
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
اسلحه و تسبیح قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاک زیستن، چادرها را سر پا کردیم. شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌کردند. من خواب بودم که رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریک بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود پست من درست افتاده بود به سا عتی که می‌گویند شیرینی یک چرت خواییدن در آن با کیف یک عمر بیداری برابری می‌ کند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب! لحظات به کندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» که باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تکانش دادم. بیدار که شد، گفتم: «ناصری! نوبت توست، برو سر پست!» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینکه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم میدهد … «رجب‌زاده! رجب‌زاده!» به زحمت چشم باز کردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «کی سر پسته؟!» «مگه خودت نیستی؟!» «نه تو که بیدارم نکردی!» با تعجب گفتم: «پس اون کی بود که بیدارش کردم؟!» ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشکر !» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟!» «آره!» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد،

پشتیان ولایت فقیه

 غلام‌علی زینلی فردی دلسوز و خوش‌رفتار و مهربان بود. پس از این‌که تحصیلات ابتدایی را گذراند و ناچار شد به کار کشاورزی بپردازد، اجازه نمی‌داد که پدر و مادرش کار کنند و می‌گفت: " من کار می‌کنم و شما استراحت کنید. "

با روحانیت متعهّد رابطه‌ای نزدیک و صمیمی داشت و از ولایت و امام (ره) پشتیبانی می‌کرد. در جلساتی که در بسیج تشکیل می‌شد، همواره مدافع انقلاب و مقام ولایت بود. در اوقات فراغت به مطالعه‌ی کتب مذهبی و بیشتر قرآن می‌پرداخت. در احکام و رعایت مسایل اسلامی به خصوص امر به معروف و نهی از منکر بسیار حساس و فعال بود.

در جلسات مذهبی و ایام محرم و سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین (ع) شرکت فعال داشت. از گروهک‌های ضدانقلاب به شدت بیزار بود و آرزو داشت از بین بروند.

همیشه سفارش می‌کرد که قدر امام و انقلاب را بدانید و حرمت خون شهدا را حفظ کنید. کار جهاد را عبادت و خدمت به محرومین را توفیقی می‌دانست. در حفظ و نگهداری از بیت‌المال بسیار حساس بود و در این جهت به دیگران نیز سفارش می‌کرد. هنگامی که تازه همسرش را به عقد درآورده بود، توفیق شهادت نصیب ایشان شد و به لقاالله پیوست.

منبع:کتاب جهادسازندگی خراسان دردفاع مقدس صفحه 98

آخرین دیدار

جوانان ایران دسته دسته راهی جنوب و غرب کشور بودند، علی نیز عزمش را جزم کرد تا به آنان بپیوندد. یک روز که من در کارگاه مشغول کار بودم آمد و گفت:« پدر کاری نداری ؟ من می‌خواهم به جبهه بروم » دستانم سست شد و بی آن‌که نگاهش کنم پاسخ دادم : « پسرم اگر می‌شود اینبار به جبهه نرو و همــــین‌جا خدمت ســـربازی ات را انجام بده »

با صــدایی لرزان پاسخ داد :« پدرم چطور به خودم اجازه بدهم به جبهه‌ی کردستان نروم و حال آن‌که ضد انقلاب در آن‌جا بسیجیان و پاسداران را مظلومانه یکی یکی سر می‌برند و میهن اسلامیمان را مورد هجوم قرار می‌دهند. »

علی راهی کردستان شد و اندک زمانی‌بعد روی دست‌های مردم به خانه بازگشت. داغ هجرانش کمرم را شکست و من برای همیشه سیاه‌پوش او گشتم.

منبع:کتاب سرگذشت سرافرازان جلد 1 صفحه 415

پشتیان ولایت فقیه

 غلام‌علی زینلی فردی دلسوز و خوش‌رفتار و مهربان بود. پس از این‌که تحصیلات ابتدایی را گذراند و ناچار شد به کار کشاورزی بپردازد، اجازه نمی‌داد که پدر و مادرش کار کنند و می‌گفت: " من کار می‌کنم و شما استراحت کنید. "

با روحانیت متعهّد رابطه‌ای نزدیک و صمیمی داشت و از ولایت و امام (ره) پشتیبانی می‌کرد. در جلساتی که در بسیج تشکیل می‌شد، همواره مدافع انقلاب و مقام ولایت بود. در اوقات فراغت به مطالعه‌ی کتب مذهبی و بیشتر قرآن می‌پرداخت. در احکام و رعایت مسایل اسلامی به خصوص امر به معروف و نهی از منکر بسیار حساس و فعال بود.

در جلسات مذهبی و ایام محرم و سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین (ع) شرکت فعال داشت. از گروهک‌های ضدانقلاب به شدت بیزار بود و آرزو داشت از بین بروند.

همیشه سفارش می‌کرد که قدر امام و انقلاب را بدانید و حرمت خون شهدا را حفظ کنید. کار جهاد را عبادت و خدمت به محرومین را توفیقی می‌دانست. در حفظ و نگهداری از بیت‌المال بسیار حساس بود و در این جهت به دیگران نیز سفارش می‌کرد. هنگامی که تازه همسرش را به عقد درآورده بود، توفیق شهادت نصیب ایشان شد و به لقاالله پیوست.

منبع:کتاب جهادسازندگی خراسان دردفاع مقدس صفحه 98

آخرین دیدار

جوانان ایران دسته دسته راهی جنوب و غرب کشور بودند، علی نیز عزمش را جزم کرد تا به آنان بپیوندد. یک روز که من در کارگاه مشغول کار بودم آمد و گفت:« پدر کاری نداری ؟ من می‌خواهم به جبهه بروم » دستانم سست شد و بی آن‌که نگاهش کنم پاسخ دادم : « پسرم اگر می‌شود اینبار به جبهه نرو و همــــین‌جا خدمت ســـربازی ات را انجام بده »

با صــدایی لرزان پاسخ داد :« پدرم چطور به خودم اجازه بدهم به جبهه‌ی کردستان نروم و حال آن‌که ضد انقلاب در آن‌جا بسیجیان و پاسداران را مظلومانه یکی یکی سر می‌برند و میهن اسلامیمان را مورد هجوم قرار می‌دهند. »

علی راهی کردستان شد و اندک زمانی‌بعد روی دست‌های مردم به خانه بازگشت. داغ هجرانش کمرم را شکست و من برای همیشه سیاه‌پوش او گشتم.

منبع:کتاب سرگذشت سرافرازان جلد 1 صفحه 415

شجاع

بیست و هفتم تیرماه بود. باید معبر را برای نیروها باز می‌کردیم. یکی از بچه‌ها به محمد گفت: خنثی کردن مین کار بسیار خطرناکی است از این‌که کشته ‌شوی، نمی‌هراسی؟

لبخندی شیرین بر لبان محمد نشست و گفت: «ترس؟ هرگز هرگز مگر جنگ در راه خدا و کشته شدن در راه حق ترس دارد؛ مباره در راه حق تعالی و اگر لیاقتش را داشته باشم شهادت در راه او برایم بسیار جذاب و شیرین است و ذره‌ای ترس در وجودم راه ندارد.»

محمد برای خنثی کردن مین‌ها آماده شد و ساعاتی بعد مشتاقانه به سوی الله پر کشید.

منبع:کتاب اسطوره های جاوید صفحه 141

شهادت

شب پنجشنبه بیست و هفتم شهریورماه سال 1360 بود، که برای عملیات آماده شدیم.ما به همراه برادرمان هوابرد به درون کانال رفته و شروع به کار کردیم حسن قبلاً در سوسنگرد به ما گفته بود که فرماندهی شما تا پشت خاکریزهای دشمن بر عهده‌ی من است و از آن به بعد با حضرت صاحب‌الزمان(عج)؛ نزدیک صبح بود که در محاصره‌ی نیروهای دشمن قرار گرفتیم حسن به ما گفت:«برادران تسلیم دشمن نشوید و تا آخرین فشنگ بجنگید».ما توانستیم با همان حال عده‌ی بسیاری از نیروهای دشمن را نابود کنیم.اما متاسفانه در میانه کارزار حسن در خون سرخ خویش غلطید و با کلام اشهد ان لااله الاالله یا علی گویان به دیدار حق شتافت و پیکرش مدت 70 روز در آنجا ماند.

منبع: کتاب خلاصه خوبیها جلد3

شهادت

در عملیات والفجر2 محمد مجروح بود، نگذاشتند در عملیات حاضر شود، حتی به دستور حاج حسین خرازی اسلحه‌ای به او تحویل ندادند. ولی محمد برات حضور داشت و آماده رفتن. آمد سراغ من تا اسلحه‌ام را به او بدهم. اما من دلم نمی‌خواست. اسلحه‌ام را خیلی دوست داشتم، از آن کلاشینکفهای اصل بود که حتی زیر آب هم کار می‌کرد.

گفت:«قول می‌دهم اگر شهید شدم تو را طلب کنم». زبانم قفل شد. بی‌اختیار اسلحه‌ام را تحویل دادم، و او روانه میدان جنگ شد تا در آسمان بیکران شهادت بال بگشاید.

منبع:ماهنامه طراوت شماره 8

نماز امام زمان (عج)

همیشه قبل از اعزام پیش حاج‌آقا جزایری می‌رفت و حاج آقا از زیر قرآن ردش می‌کرد و در گوشش دعائی را زمزمه می‌کرد.

اما آخرین بار آنجا نرفت، گفت:«حاج آقا در گوشمان وردی می‌خواند که نمی‌گذارد شهید شویم، وقتی هم که شهید شد، پیکرش را نیاوردند گفتند:«نمی‌شه زیر آتش مستقیم دشمنه». دلم می‌سوخت آتشی در جانم شعله می کشید کسی در عالم خواب گفت:«نماز امام زمان (عج) بخوان». هر نیمه شب نماز امام زمان (عج) خواندم. 18 شب گذشت، اینبار خودش به خوابم آمد:«گفت مادر چرا گریه می‌کنی؟» یکباره از خواب پریدم:«صبح روز بعد زنگ تلفن به صدا درآمد، از معراج بود گفتند:«بیائید سردخانه برای شناسائی و بالاخره محمد برگشت».

منبع:ماهنامه طراوت شماره 8

راوی:مادر شهید

فاستجاب لهم

می‌خواستم درس بخوانم اما صدای صوت دعا نمی‌گذاشت، متمرکز شوم. خیلی زیبا می‌خواند «الهی و اجعلنی ممن نادیه فاجابک و لا خطته مضعق لجلالک فناجیته سرا و عمل لک جهراً».

نتوانستم بنشینم صدا را تعقیب کردم از صندوق خانه می‌آمد، در را باز کردم محمد بود به صوت زیبایش حسودی‌ام شد. آنقدر خدا را به اخلاص خواند که بالاخره ندای فاستجاب لهم را شنید و به آرزویش دست یافت.

منبع:ماهنامه طراوت شماره 8

راوی:خواهر شهید

در محاصره دشمن

یک شب در محاصره دشمن قرار گرفتیم هرچه مقاومت کردیم بی‌فایده بود، تمام بچه‌ها شهید شدند، عراقیها درست بالای سرمان بودند، از کنار هر شهید یا مجروحی که می‌گذشتند یک تیر خلاص به سرش می‌زدند، آرام سرم را زیر پیکر شهداء بردم و تمام صورتم را با خون آنها آغشته کردم به طوریکه فکر کنند تیر به سرم خورده و تمام کرده‌ام.

وقتی عراقیها به سراغم آمدند نفسم را در سینه حبس کردم آنها کمی نگاه کردند و به گمان اینکه قبلاً تیر خلاص را زده‌اند از کنارم گذشتند. عراقیها روی پیکر شهداء راه می‌رفتند و با تمسخر رجزخوانی می‌کردند. آن شب برای من شبی به یادماندنی بود و بالاخره با کمک دوستان نجات یافته و به بیمارستان انتقال پیدا کردیم.

منبع:ماهنامه طراوت شماره 8

راوی:شهید محمدرضا ریاحی

X