نقطهی کمال
محمدحسین همیشه آرزوی شهادت داشت و با تمام وجود طالب آن بود اما من دوست داشتم که او جانباز شود تا من هم در کنار او فیض ببرم و با خدمت به یک جانباز جنگ، سهمی از حسنات او داشته باشم.
وقتی این مطلب را به او میگفتم، میخندید و میگفت: « من از خدا خواستهام تاشهید شوم؛ دوست دارم خدا مرا کامل کامل ببرد. »
او شهادت را نقطهی کمال میدانست و آن قدر در راه عقیدهی خود پایمردی کرد که به کمال مطلوب رسید.
شب قبل از شهادت او نمایندهی امام در جهاد را در خواب دیدم که به من گفتند: شما هم از خانوادهی شهدا هستید سعی کنید مثل حضرت زینب صبور باشید.
روز بعد منتظر شنیدن خبر شهادت محمدحسین بودم.
منبع:کتاب جهادسازندگی خراسان دردفاع مقدس صفحه 97
راوی:همسر شهید
جهادگر خستگیناپذیر
زینتبخش یکی از بهترین مسئولان تیمهای مهندسی در عملیات والفجر بود. وی حدود 30 نفر راننده و تجهیزات مهندسی به همراه 8 دستگاه در اختیار داشت. او رابطهای صمیمی و قوی با رانندگان تیم خود داشت. به همراه آنان و با کمک هم، سنگر میساختند و در یک سنگر میخوابیدند و کار فرهنگی انجام میدادند.
این یکدلی باعث ایجاد رابطهی عاطفی و دوستانه بین آنها شده بود؛ به طوری که به محض رسیدن هر دستوری از سوی مسئولین، تیم « زینتبخش » حاضر به انجام هر کار و جانبازی و فداکاری بودند.
از زحمات زینتبخش در احداث جادهی اللهاکبر باید تجلیل کرد. او با جثهی ضعیف خود اما با روحیهای بالا و صلابتی همچون کوه در گرمای طاقتفرسای جنوب، یکنفس و بدون استراحت، کار میکرد و با وجود اصرار برادران جهاد یک لحظه از کار غافل نمیشد.
او عاشقانه برای اسلام و قرآن تلاش کرد و سرانجام نیز خداوند پاداش او را با شهادت و مرگ سرخ داد.
منبع:کتاب جهادسازندگی خراسان دردفاع مقدس صفحه 97
خصوصیات اخلاقی
محمدحسین زینتبخش تنها فرزند پسر خانواده بود. او از همان دوران کودکی تحت تعالیم مذهبی خانواده قرار داشت و در کنار پدر به شنیدن آیات قرآن مینشست و علاقهمند به قرآن بود.
در طول دوران تحصیل بسیار کوشا و درسخوان بود؛ به طوری که هر سال شاگرد اول میشد. رفتاری بسیار مهربان با خانواده داشت. خواهرانش را به حفظ حجاب سفارش میکرد. به کار خیلی دلبسته بود و در ایام تابستان و فراغت از تحصیل به کارهای مختلف میپرداخت.
از سنّ 13 سالگی روزه میگرفت و با این که مادرش میگفت هنوز روزه بر تو واجب نشده، میگفت: « من برای شما روزه میگیرم تا اگر روزهی قرض دارید، به جا آورم. »
بسیار مسئولیتپذیر و امانتدار بود. وقتی در جهاد کار میکرد، همیشه 2 تا خودکار در جیب میگذاشت و میگفت: « یکی برای استفادهی شخصی و دیگری برای کار جهاد است.»
شبها به خواندن نماز شب میپرداخت. عاشق امام و مقام ولایت بود. در خانه همسری مهربان و پدری خوشرفتار بود و به فرزندانش بسیار محبت داشت. در وقتشناسی سرآمد بود و هر کاری را سر وقت انجام میداد. به حلال و حرام خیلی مقیّد بود.
در جبههها بسیار فعال بود و هر نوع کاری که در خدمت به رزمندگان بود، انجام میداد.
منبع:کتاب جهادسازندگی خراسان دردفاع مقدس صفحه 96
موجود آسمانی
دوستی تعریف میکرد سه روز قبل از شهادت شهیدان «مجید و مهدی زینالدین» یکی از بستگان ما در عالم رؤیا میبیند که در صحن و اسمان حرم مطهر حضرت معصومه (س) جمعیت زیادی اجتماع کردهاند، از آن جمعیت عظیمی که زمین و آسمان را پر کرده بود شگفت زده میشود. همینطور که با ناباوری نگاه میکرد، یکی از بستگانش را که به رحمت خدا رفته بود میبیند، از او میپرسد :«فلانی! چه خبره؟» این همه مردم برای چی جمع شدهاند؟!» میگوید:«مگر نمیدانی جنازهی شهید زینالدین را دارند میآورند!تعریف می کند که در همین لحظه از خواب پریدم». نمیدانستم زینالدین کیست؟» آیا اصلاً چنین اسمی وجود خارجی دارد یا نه؟» برای اینکه این اسم از ذهنم نرود، آن را نوشتم روی یک تکه کاغذ صبح که شد، رفتم دنبال تحقیق مطلب، گفتند:«زینالدین، فرماندهی لشگر 17 علیبنابیطالب (ع) است» درست سه روز بعد در شهر اعلام شد مهدی زینالدین به شهادت رسیده است؟».
منبع:کتاب افلاکی خاکی
جذبه عشق
یک بار به طور ناشناس به کربلا رفتم. از قبل با خود عهد بسته بودم که به هیچ وجه با کسی حرف نزنم تا نفهمند که من یک ایرانیام. وارد حرم امام حسین (ع) (1) شدم و حسابی با آقا خلوت کردم و از طرف همه بچهها پیش آقا عقدهگشایی نمودم. دیگر هوش و حواسی برایم نمانده بود. دل و عقل و هوشم را پیش آقا جا گذاشته بودم. از حرم که بیرون آمدم، همانطور که با بیمیلی قدم برمیداشتم، خوردم به یک مرد عرب. از دهانم پرید و گفتم: «آقا ببخشید! ... معذرت میخواهم ...!» وقتی با نگاه عجیب و چهره حیرتزده مرد عرب مواجه شدم تازه فهمیدم که چه دسته گلی به آب دادم. تا آن مرد عرب آمد چیزی بگوید، من خودم را در میان ازدحام جمعیت گم کردم و از تیررس نگاهش دور شدم!
1- ایشان در طول جنگ ایران و عراق چند بار به طور ناشناس به زیارت حرم مطهر آقا ابا عبدالله نائل شدند و این خاطره هم از همان روزهاست.
منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:خود شهید
هزاران داوطلب برای دویست روز، روزه
یکبار با آقا مهدی صحبت میکردیم، او به من گفت: «حاج علی، من نزدیک به دویست روز، روزه بدهکارم!» اول حرفش را باور نکردم. آقا مهدی و این حرفها ؟! اما او توضیح داد که: «شش سال تمام چون دائماً در مأموریت بودم و نشد که ده روز در یک جا بمانم، روزههایم ماند.» و درست پنج روز بعد به شهادت رسید. مدتی بعد از این، موضوع را با شهید صادقی در میان گذاشتم و ایشان تمام بچهها را که چند هزار نفر میشدند، جمع کرد و پس از اینکه خبر شهادت «مهدی زین الدین» را به آنها داد، گفت: «عزیزان! آقا مهدی پیش از شهادت، به یکی از دوستانش گفتهاند که حدود 200 روزه قضا دارند، اگر کسی مایل است، دین او را ادا کند، بسم الله.» یکباره تمام میدان به خروش آمد و فریاد که : «ما آماده ایم!» در دلم گفتم: «عجب معاملهای چند هزار روزه در مقابل دویست روز؟!»
منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:علی ایرانی
پرواز دو سردار
در آبان ماه سال 1363 شهید زین الدین به همراه برادرش مجید جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حرکت می کنند. در آنجا به برادران می گوید: «من چند ساعت پیش خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم!» موقعی که عازم منطقه میشوند، رانندهشان را پیاده کرده و میگویند: «ماخودمان میرویم.» فرمانده محبوب لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبههها و شرکت در عملیات و صحنههای افتخار آفرین بر اثر درگیری با ضدانقلاب به همراه برادر شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاکی به پرواز در آمد تا نزد پروردگارش مأوی گزیند.
منبع:کتاب افلاکی خاکی
خیابانگردی
صبح شروع عملیات با شهید زین الدین قرار داشتیم. مدتی گذشت اما خبری نشد. داشتیم نگران میشدیم که ناگهان یک نفربر زرهی، پیش رویمان توقف کرد و آقا مهدی پرید بیرون. با تبسمی بر لب و سر و رویی غبار آلود. ما را که دید، خندید و گفت: «عذر میخواهم که شما را منتظر گذاشتم. آخر میدانید، ما هم جوانیم و به تفریح احتیاج داریم. رفته بودم خیابانگردی ...» گفتم: «آقا مهدی ! کدام شهر دشمن را میگشتی؟» قیافه جدیتری به خود گرفت و ادامه داد: «از آشفتگیشان استفاده کردم و تا عمق پنجاه کیلومتری خاکشان پیش رفتم. برای شناسایی عملیات بعدی.» سپس گردنش را کمی خم کرد و با تبسم گفت: «ما که نمیخواهیم اینجا بمانیم! تا کربلا هم که راه الی ماشاء الله است!»
منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:محمد جواد سامی
دشت سوخته
حدوداً چهل و پنج روز بود که برای عملیات لحظهشماری میکردیم. یک روز اعلام شد که فرمانده لشکر آمده و میخواهد با مردها صحبت کند. همگی با اشتیاق جمع شده تا وعده عملیات، خستگیمان را زائل کند. شهید زین الدین گفت: «از محضر حضرت امام (ره) میآیم ... وضعیت نیروها را خدمت ایشان بیان کردم و گفتم شاید تا یک ماه دیگر نتوانیم عملیات را شروع کنیم ... امام فرمودند سلام مرا به رزمندگان برسانید و آنان را به مرخصی بفرستید. خودتان از طرف من از آنان بیعت بگیرید که بازگردند و هرکدام، یکی دو نفر را هم همراه خویش بیاورند ...» هنوز حرفهای آقا مهدی تمام نشده بود که بچهها با شنیدن نام مبارک امام (ره) شروع به گریستن کردند. حال خوشی به همه دست داده بود. صدای آقا مهدی با هقهق عاشقانه یاران امام گره خورد و در آن دشت سوخته به آسمان پر کشید. پس از پایان مرخصی، یاران با وفای امام با یکصد و پنجاه نیروی تازه نفس دیگر بازگشتند و بدین ترتیب عملیات محرم شکل گرفت.
منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:مرتضی سبوحی
خواب ناتمام
بعد از چند شبانهروز بیخوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یکی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید. پنج روز از عملیات در جزیره مجنون میگذشت و آقا مهدی به خاطر کار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت. چهرهاش زرد بود و چشمان قرمزش از بیخوابیها و شب بیداریهای ممتد حکایت میکرد. ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «بچهها آقا مهدی» همه دویدند طرف سنگر. هنوز نرسیده بودیم که او در حالیکه سرفه میکرد و خاکها را کنار میزد، دیدیم. کمکش کردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟» و او همانطور که خاکهای لباسش را میتکاند خندید و گفت: «انگار عراقیها هم میدانند که خواب به ما نیامده!»
منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:محمد رضا اشعری