معرفی وبلاگ
زنده نگه داشتن نام و یاد شهداء کمتر از شهادت نیست. (مقام معظم رهبری)
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 894231
تعداد نوشته ها : 945
تعداد نظرات : 33
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

به کوله پشتی ام برس!

 

یک روز که با چند تن از دوستان با قایق در نی‌زارها در حال گشت زدن بودیم، ناگهان از جلوی دشمن در آمدیم.

آن‌ها مجهزتر از ما بودند و سریع قایق ما را هدف قرار دادند.

سعی کردیم دور بزنیم و به مقر برگردیم. اما این کار طول کشید و چند تن از بچه‌ها به شهادت رسیدند.

وقتی از قایق پیاده شدیم و مجروحان و شهدا را از قایق خارج کردیم، یکی از بچه‌ها که در بذله‌گویی و شوخ‌طبعی شهره بود، در کف قایق دراز کشیده بود.

 

بلندش کردم و در حالی که از شدت ناراحتی اشک می‌ریختم، پرسیدم: کجات تیر خورده؟ حرف بزن! بگو کجات تیر خورده؟ او در حالی که سعی می‌کرد خود را زار نشان دهد،

 

گفت: کوله‌پشتیم، کوله‌پشتیم ....

 

من که متوجه منظورش نشده بودم، پرسیدم: کوله‌پشتیت چی؟! ...

 

گفت: خودم هیچیم نشده، کوله‌پشتیم تیر خورده به او برس! تازه فهمیدم او حالش خوب است و گلوله‌ای به او اصابت نکرده، خدا شکر کردم.

 

هنوز می‌خواستم از خوشحالی او را در آغوش بکشم که متوجه شدم چه حالی از من گرفته.

 

می‌خواستم گوشش را بگیرم و از قایق پرتش کنم، بیرون که بلند شد و شروع کرد به بوسیدن من.

معذرت‌خواهی کرد و گفت: لبخند بزن دلاور! من هم خنده‌ام گرفت و تلافی کارش را به زمانی دیگر موکول کردم.

 

منبع :مجله شمیم عشق

راوی : منصور امیرپور

امتحان اسلحه

 

بوی عملیات که می‌آمد، یکی از ضروری‌ترین کارها تمیز کردن سلاح‌ها بود.

در گوشه و کنار مقر، بچه‌ها دوتادوتا و سه‌تا‌سه‌تا دور هم جمع می‌شدند و جزبه‌جز اسحه‌شان را پیاده می‌کردند و با نفت می‌شستند، فرچه می‌کشیدند و دست آخر برای اطمینان خاطر یکی دو تا تیر شلیک می‌کردند تا احیاناً اسلحه‌شان گیری نداشته باشد.

 

در میان دوستان، رزمنده‌ای به نام سیدمرتضی بود که بعدها شهید شد، اسلحه‌ی وی آرپی‌جی‌ بود، ظاهراً اولین بار بود که او در عملیات شرکت می‌کرد.

بعد از نظافت قبضه‌ی آرپی‌جی‌اش این مسأله را جدی گرفته بود که او هم باید دو سه تا گلوله پرتاب کند.

تا شب عملیات دچار مشکل نشود.

هرچه همه می‌گفتند، بابا! پدرت خوب، مادرت خوب، کسی که با آرپی‌جی آزمایشی نمی‌اندازد، به خرجش نمی‌رفت و می‌گفت:

 

«باید مثل بقیه اسلحه‌اش را امتحان کند».

 

منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 51

اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً

 

انا و جعلنایی شنیده بود اما نمی دانست این آیه است ، حدیث است یا چیز دیگر .

خود عبارات را هم معلوم بود تا آن روز جایی ندیده بود ؟

این قدر می دانسته که در خطوط مقدم یچه ها زیاد استفاده می کنند .

تا آن روز که از روی سادگی خودش یکی از برادران را پیدا می کند و می پرسد : شما ها وقتی با دشمن روبرو می شوید یا در تیر رس او قرار میگیرید چه می گوئید که کشته نمی شوید و توپ و تانک آنها در شما تاثیر نمی کند ؟ و او که آدمی تا این اندازه نا وارد هیچ وقت به پستش نخورده بود خیلی جدی می گوید : البته بیشتر به اخلاص بر می گردد و الا خود عبارات به تنهایی دردی را دوا نمی کند .

و وقتی او را سراپا گوش می یابد ادامه می دهد که :

اولا باید وضو داشته باشید ، ثانیا رو به قبله و آهسته بنحوی که کسی نفهمد بگویی ، « اللهم ارزقنا ترکشا ریزا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین !»

طوری این کلمات را عربی و از مخرج ادا می کرد که او باورش می شود و با خودش میگوید اینها اگر آیه نباشد احتمالا حدیث است .اما آخرش که فارسی عربی می شود شک می کند و به او می گوید : اخوی غریب گیر آوردی !

 

تو حوری هستی؟

فکر کردم که شهید شدم و الان توی بهشتم . اما هنوز حالم جا نیامده که بروم میوه بخورم و زیر درخت ها گشتی بزنم . پرستار یک دفعه وارد شد . من هم که فکر می کردم در بهشت هستم . گفتم: تو حوری هستی ؟ پرستار که فکر کرده بود خیلی زیباست . گفت : بله من حوری هستم . من هم گفتم : اگر تو حوری هستی پس چرا این قدر زشتی ؟ پرستار عصبانی شد و آمپول را محکم در دستم فرو کرد .

بدبخت ها اینقدر نماز شب نخوانید

 

جدی جدی مانع نماز شب و شب زنده داری بچه ها می شد. تا جایی که می توانست سعی می کرد نگذارد کسی نماز شب بخواند.

 

گاهی آفتابه آبهایی که آنها از سر شب پر می کردند و پشت سنگرمخفی میکر دند خالی می کرد؛ اگر قبل از اذان صبح بیدار می شد پتو را از روی بچه ها که در حال نماز بودند می کشید.

 

اگر به نگهبان سپرده بودند که صدایشان کند و می خواست به قولش وفا کند، نمی گذاشت و خلاصه هر کاری از دستش می آمد کوتاهی نمی کرد.

 

با این وصف یک وقت بلند می شد می دید ای دل غافل! حسینیه پر است از نماز شب خوانها. آن وقت بود که خیلی محکم می ایستاد و داد و بیداد می کرد:

 

ای بدبخت ها! چقدر بگویم نماز شب نخوانید.

 

اسلام والله به شما احتیاج دارد. فردا اگر شهید بشوید کی می خواهد اسلحه هایتان را از روی زمین بردارد؟

 

چرا بیخودی خودتان را به کشتن می دهید؟

 

 

بچه ها هم بی اختیار لبخندی بر لبانشان می نشست و صفای محفل می شد.

-----------------------

منبع:سایت تبیان

پاهایت‌ را جمع‌ کن‌ من‌ هم‌ بنشینم........ می‌گفت‌: «زود باش‌... زود باش‌ پاهات‌ را جمع‌ کن‌ تا من‌ بنشینم‌. الان‌ کاتیوشامی‌آید و داغونمان‌ می‌کند هوا تاریک‌ بود. خیلی‌ تاریک‌. از ماه‌ خبری‌ نبود. ستون‌ نیروها از کنارة‌ گِلی‌جاده‌ «فاو ـ ام‌ القصر» در حال‌ حرکت‌ بودند. مرحله‌ای‌ دیگر از عملیات‌والفجر 8 جریان‌ داشت‌. گاهی‌ سینه‌ خیز، گاهی‌ بدو و گاهی‌ دولا دولامی‌رفتیم‌. عباس‌ تیربارچی‌ دسته‌، پشت‌ سر من‌ دراز کشیده‌ بود. خمپاره‌ وکاتیوشاهای‌ دشمن‌، یکریز دشت‌ را گرفته‌ بودند زیر آتش‌ خود. آتش‌ ته‌ قبضة‌ شلیک‌ کاتیوشا در دور دست‌ رو به‌ رو نمایان‌ شد. حساب‌کار خودمان‌ را کردیم‌. جهت‌ آن‌ به‌ طرف‌ منطقه‌ ما بود. هر لحظه‌ منتظر بودیم‌که‌ گلوله‌های‌ یکی‌ دو متری‌، یکی‌ بعد از دیگری‌ بر سرمان‌ فرود بیایند وجهنمی‌ از آتش‌ و انفجار ایجاد کنند. عباس‌ با دیدن‌ آتش‌ ته‌ قبضه‌ها، عجولانه‌از پشت‌ سر من‌ برخاست‌ و پرید داخل‌ سنگر که‌ روی‌ شانة‌ جاده‌ قرار داشت‌.از هولش‌ متوجه‌ نشد چه‌ کسی‌ داخل‌ سنگر است‌ فقط‌ دید یک‌ نفر نشسته‌،سرش‌ به‌ پهلو افت
ایرانی گیلانی   هفت - هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ، از هر ملیتی! اصفهانی، لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ ! از هر کدام مان صدایی بلند می‏شد: اصفهانی‏ ناله می‏کرد، لره با یا حسین (علیه‏السلام) گفتن سعی می‏کرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدت درد میله‏های دو طرف تخت را گرفته بود و فشار می‏داد و شرشر عرق می‏ریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره می‏کشیدم و ننه‏‏ام را صدا می‏کردم!   فقط نفر آخر که یک رشتی بود، هم درد می‏کشید و هم میان آه و ناله‏هایش کرکر می‏خندید . کم‏کم ماهایی که ناله می‏کردیم توجهمان به او جلب شد.   حالا ما هفت نفر داشتیم او را نگاه می‏کردیم و او آخ و اوخ می‏کرد و بعد قهقهه می‏زد و می‏خندید. مجروح بغل دستی‏ام که جفت پاهایش را گچ گرفته و سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند، با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت ببینم مگر بخش موجی‏ها طبقه بالا نیست؟   مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی. با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخل‏مان را بیاورد؟! مجروح رشتی خنده‏اش را خورد چهره‏اش از درد در هم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟   مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم. تو حالت خوبه؟   بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماست‏های‏مان را کیسه می‏کردیم. من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطل نمی‏کردم و جانم را بر می‏داشتم و می‏زدم به چاک.   مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید

اخوی عطر بزن

 

شب جمعه بود

 

بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل

 

چراغارو خاموش کردند

 

مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود

 

هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت

 

یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما

 

عطر بزن ...ثواب داره

 

- اخه الان وقتشه؟

 

بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا

 

بزن به صورتت کلی هم ثواب داره

 

بعد دعا که چراغا رو روشن کردند

 

صورت همه سیاه بود

 

تو عطر جوهر ریخته بود...

 

بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند

عباس

وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.

 

یکی از مأموران پرسید:

- پسر جان اسمت چیه؟

- عباس.

- اهل کجا هستی؟

- بندرعباس.

- اسم پدرت چیه؟

- به او می گویند حاج عباس!

گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:

-کجا اسیر شدی؟

- دشت عباس!

افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت: دروغ میگی!

و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت:

- نه به حضرت عباس!

X